واقعیت زندگی شخصی گذشته ارصلان
به نام خداوند بخشنده مهربان
من ارصلان اسدی، متولد 1373.2.14،تو این مقاله میخوام در مورد زندگی شخصی خودم صحبت کنم. خیلی خوشحالم از ارصلان بودنم، خیلی خوشحالم از روز و ماه تولدم و در امروز و در این لحظه، می خوام تشکر بکنم از تمامی افرادی که در این مسیر من رو نا امید کردن، می خوان تشکر کنم از تمام افرادی که منو در این مسیر منو مسخره کردن، می خوام تشکر بکنم از تمام دوست و آشنا و خانواده و فامیلی که من رو تحقیر کردن.
می خوام تشکر بکنم از تمام نفراتی که در این مسیر منو تنها گذاشتند، قلبم رو شکوندند، اوج بی اعتمادی رو در من ایجاد کردند، هر ستنگ، مانع و چالشی که می تونستن سر راه من انداختن، و تمام این تحقیر شدن ها و مقایسه شدن ها و سرکوب شدن ها و سرکوفت شدن ها و نا امیدی ها، یک بنزین برای من بود. تا با قدرت، سرعت، صلابت و افتخار بیشتری، خانواده ایی به عظمت امپراطوری خانواده ارسلان دور هم جمع بشن تا با افکار باورها اقدامات و تغییر دادن زندگیشون، زمین رو جایی بهتر برای زندگی کردن بکنن.
تک تک نفراتی که امروز دور هم جمع شدیم اولین نکته ایی که باید یادش بگیریم و بدونیم و هر لحظه به خودمون یادآوریش بکنیم، اینه که اگر من امروز تونستم یک نتیجه رو خلق کنم و یک دست آورد داشته باشم، منی که نه امکانات داشتم نه شرایط داشتم، نه حامی داشتم نه تو شهر خیلی عجیب و غریبی بودم، نه پارتی داشتم، نه نفوذ داشتم، نه ایمان داشتم، نه باور داشتم، و از بیرون و درون خورد و خاکشیر و درب و داغون بودم.
اینه که یه شب تو تنهایی خودم وقتی داشتم تمام ابعاد زندگیمو بررسی می کردم وقتی داشتم به اون چند سالی که زندگی می کردم نگاه کردم، وقتی داشتم به روابطم نگاه می کردم، وقتی داشتم به وضعیت مالی و موجودی حسابم نگاه می کردم، وقتی داشتم راجع به احساسم به خودم فکر می کردم؛ متوجه شدم که من تو این چندین و چند سالی که دارم زندگی می کنم هیچ کاری برای زندگی خودم نکردم و نکرده بودم و این بزرگ ترین سیلی بود که من خوردم.
من شب تولد مادرم از خجالت این که حتی یه شاخه گل نمی تونم دستم بگیرم ببرم خونه، نمی رم خونه و جواب تلفنو نمیدم، از اینکه پدر من برای دادن خرج دانشگاه من باید جلوی مسئول مالی دانشگاه سر خم بکنه برای اینکه چکش تو تایمی که پدر من می تونه اونو پاس بکنه قبول کنه.
برای خواهرم که به خاطر اینکه پدر من توانایی جهزیه خریدن رو نداره نمی تونه به ازدواج کردن فکر بکنه. برای مادرم که سالیانه ساله که می خواد مسافذت بره ولی نمی تونه. برای خواهری کهه ادامه تحصیل نمیده چون خرج دانشگاه بالاست. برای پدری که با هفتاد سال سن با زانوهای واریس بسته، و هروز یه درد جدید و یه بیماری جدید، نمی تونه یک روز به خودش استراحت بده و سرکار نره و حتی تو اوج مریضی ام بازم به خاطر اینکه این خانواده خرج داره و نگران آینده بچشه، مجبوره بره سرکار و نه تنها هشتش گرو نهشه، هشتش گرو هشتصدشه.
ما زندگی بدی نداشتیم. ما زندگیمون خوب بود. ما متوسط رو به بالا بودیم. همه جا از اونجایی شروع شد که پدر من تصمیمی و گرفت تا بخواد یه حرکتی بکنه تا یه ذره وضعمون بهتر بشه و دقیقا همون حرکت پدر منو ورشکست کرد. کمر پدر منو خورد کرد و برق رو از چشمای پدر من برد و من داشتم مثل شمع آب شدن پدر و مادرمو می دیدم و بازم همون آدم بی خاصیت قبل بودم و باز هم همون آدم منتظر معجزه ی قبل بودم.
وقتی دیدم مادرم راجع به دیدن برادرش که بیست ساله، ده ساله، پانزده ساله ندیدتش نمی تونه یه تصمیم درست بگیره چون وضعیت مالیش خوب نیست که بتونه بره پیش داداشش، به غرورم برخورد. وقتی دیدم خواهرم نمی تونه ادامه تحصیل بده به غرورم برخورد. وقتی دیدم پدرم واقعا هنوز نگران آینده منه که چی قراره برای آینده این جوون پیش بیاد به غرورم برخورد. و تمام این دردها رنج ها و سختی ها و مقاسه شدن ها و تحقیر شدن ها، و سرکوفت خوردن ها یک نقطه عطف برای من داشت.
اون نقطه عطف تاریک ترین نقطه زندگی من بود. اون نقطه عطف دردناک ترین شب زندگی من بود. با هزار و یک باور غلطی که تو ذهنم بود که مرد گریه نمی کنه، تو حالا جوونی باید عشق و حال کنی، مملکت درست نیست، اقتصاد درست نیست، آخه مگه تو سرمایه داری، آخه مگه تو حامی داری؟ تو هم مثل همه جوونایی که نتونستن، تو هم یه زندگی معمولی رو مجبوری قبول کنی؟
یک جبر در زندگی تو هست؛ نمی خوام شبیه یک استاد یا یک مدرس یا هر اسم کلیشه ایی دیگه که روشه این جلسرو برگزار کنم، می خوام از عمیق ترین قسمت های زندگی هممون صحبت بکنم. تجربیاتی که ممکنه هممون به مدل های مختلف تجربش کرده باشیم. یه شب که خیلی شب خاصی هم بود مست لایعقل رفتم خونه. مادرم هنوز بیدار بود، رفتم تو اتاق و دوباره شروع کردم به افکار منفی.
فکر کردن به بدبختی و بیچارگیام و همچنان توجیهات و بهونه های مسخره ایی که توی ذهنم بود، تمام اون دردهایی که داشت فشار میاورد بهم و توجیح می کردم که طبیعیه نمی تونی، طبیعی که نداری، طبیعی که نرسیدی، طبیعی که بی غیرتی. مگه جوونای هم سن و سال تو برای خونوادشون کاری می کنن که تو بکنی؟ فردا صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اورژانس تو خونمونه. پاهام می لرزید و به سمت حال می رفتم و اون شب هم مادر من توی هال خوابیده بود.
رفتم بالا سر مادرم صداش زدم جوابمو نداد. نمی خواستم قبول کنم و باور کنم که ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه. وقتی صورت مادرمو داشتم می دیدم یه لحظه به ده سال گذشتش برگشتم که چه چقدر ماادرم جوون تر بود. چقدر چین و چروکای روی صورتش کمتر بود. چقدر موهای سفیدش کمتر بود. چقدر درد توی بدنش کمتر بود. در تمام اون لحظه ها یاد لحظاتی افتادم که حتی بند کفشمو نمی تونستم ببندم، مامان بند کفشمو ببند مامان غذا سرده، مامان غذا گرمه، مامان غذا داغه، مامان سردمه، مامان گرممه…
لحظه ایی که کفی که از گوشه دهن مادرم بیرون میومد و دیدم، تمام دنیا روی سر من خراب شد. انگار من بدبخت ترین آدمی بودم که تا الان توی این دنیا داره زندگی می کنه. انگار که من بد شانس ترین بودم. انگار که طالع امو با بدبختی نوشته بودند. احساس بی خاصیت بودن تمام یاخته های وجود منو گرفت. احساس بی مصرف بودن، احساس حقارت، احساس یه انسان احمق و بی خاصیتی که تمام زندگیش رو داره با بهونه ها و توجیهاتی که جامعه بهش داده ادامه میده و این حق مادر من نبود.
من گوشه ی رینگ ضربه ی آخرو لحظه ایی خوردم که توی بیمارستان وقتی مادرم به هوش اومد دکتر بهش گفت: شما دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و استرس زیادی داشتی؟ مادرم یه نیم نگاهی به من کرد و گفت بله. از بیمارستان تا خونه رو پیاده رفتم. به زمین و زمان و خدا و هر چیزی که به ذهنم می رسید فحش میدادم. انقدر خودمو تنبیه کردم، انقدر خودم رو خورد کردم که مجبور بودم دوباره خودم رو بسازم. چیزی دیگه از من باقی نمونده بود.
انقدر خراب کاری توی زندگیم کرده بودم، انقدر کارنامه من سیاه بود، انقدر دردسر برای خودم و این خانواده درست کرده بودم، انقدر شخصیت خودم و خانوادمو پایین اورده بودم که دیگه احساس می کردم ته یک کوچه بن بست وایسادم. نه اعتماد به نفس داشتم نه عزت نفس داشتم نه پول داشتم نه اعتبار داشتم که کاش فقط اینارو نداشتم. و اون لحظه و اون روز به نقطه عطف زندگی من تبدیل شد. اون لحظه و اون روز به یک تصمیم جسورانه قاطعانه، با اوج ضعف با اوج نداری، و اوج شرایط تلخ توی زندگی من تبدیل شد.
هیچ کس و نداشتم که حتی باهاش حرف بزنم، بتونم دردمو بهش بگم. هیچ کس و نداشتم باهاش حرف بزنم حداقل بهم یه راه حلی بده. هیچ کس و نداشتم که دو تا جمله قشنگ به من بگه برای اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، یه ذره الهام بگیرم، یه ذره انگیزه بگیرم. تو تنهایی خودم موقعی که رسیدم خونه رفتم توی آینه ایی که دست و صورتم و می شستم به خودم نگاه کردم گفتم یا انجامش میدی یا می میری! DO OR DIE! یا انجامش میدی یا باید انجامش بدی. یا انجامش میدی یا خودتو از صفحه این روزگار محو می کنی.
ادامه دارد…
بدون دیدگاه