نگاهی به مسیر زندگی ارصلان اسدی قسمت دوم
بنام خداوند بخشنده مهربان
من ارصلان اسدی هستم و اینجا امپراطوری خانواده ارصلان هستش.خدا رو شکر می کنم، بخاطر ارصلان بودنم، خدارو شکر می کنم که متولد شدم در شهرستان به ظاهر با اقتصاد بسیار بد، با مردمی که بسیار، بسیار تو کار هم دخالت می کنند، در خانواده ای بسیار بسیار کمال گرا به دنیا اومدم. از وقتی که ارصلان رو یادم میاد، و از وقتی که تصمیم گرفتم که نام ارصلان رو به یدک بکشم، روزی نبود که من با مادرم با پدرم با خواهرم و با تمام خانواده سر جنگ و دعوا و کتک و کتک کاری نداشته باشم .
در ابتدا سر یک رویای بسیار ساده یک نوجوان که مستقل شدن بود شروع شد، من به عنوان یک نوجوون سیزده یا چهارده ساله، بزرگترین خواسته ای که از پدر و مادرم داشتم این بود که اجازه بدن که مستقل بشم، بارها و بارها توی روی پدر و مادرم ایستادم و بهشون گفتم: مگه من براتون کارت دعوت فرستادم که من و تو این دنیا اوردین، بارها و بارها تو روی پدر و مادرم ایستادم و فریاد زدم که شما هیچ کاری توی این زندگی برای من نکردین.
پدری که سی و یک سال گچ تخته خورد و فرهنگی بود و معلم بود، حتی پدرشم هم معلم بود، قبل از اینکه همه بیدار شن، از خواب بیدار میشد و یه جوری بیدار میشد که به خواب کسی لطمه ای نخوره، بلند میشد میرفت سرکار تا ساعت ده و یازده شب که بر میگشت، تازه دعواش با ارصلان شروع میشد، بارها و بارها تو روی مادرم ایستادم و بهش گفتم تو عقده ای هستی.
بارها و بارها دعوای پدر و مادرم رودیدم که باهم دیگه دارن سر من دعوا می کنند که چرا ارصلان مسیری رو که ما میخوایم نمیره، چرا پسر ناخلفی شده، چرا دوست و رفیقاش این شکلین، چرا هروقت میاد خونه بوی دود میده، چرا یه بار مست میاد خونه، یه بار با بوی دود میاد؟ یه بار با چشم های قرمز میاد، یه بار خونه نمیاد، معلوم نیست کجاست و چه کار میکنه!!! و همچنان اون پدری که من فکر میکردم هیچ کاری برای ارصلان نکرده، تمام دغدغه اش این بود که آینده ی ارصلان قراره چی بشه؟

بیشتر بخوانید : واقعیت زندگی شخصی گذشته ارصلان
“پدر: تکیهگاه محکم و قهرمان خاموش خانواده“
پدری که همهی ما تو زندگی مون تجربهاش کردیم، چه خوبش و چه بدش، خیلیامون ممکنه امروز پدرانمون رو از دست داده باشیم و خیلیامون ممکنه پدرامون چشم به راهمون باشن. بابا هامون شب که میخوان بخوابن، نگرانیشون چک فرداشون نیست، رهن و اجاره نیست، اون ها نگرانیشون جهیزیه ی دخترشون و آیندهی پسرشون هست، یا شرمندگی هایی که سال های سال جلوی دوست و آشنا و غریبه داشتن. اما هیچکدوم از این شرمندگی ها به اندازه ی یک لحظه شرمندگی جلوی بچههاشون، روی اونها اثر نداشته.
پدری که باید جلوی همه قوی باشه، باید جلوی زنش قوی باشه، جلوی بچش قوی باشه، جلوی فامیل و دوست و آشنا قوی باشه. پدرها صبح به صبح قبل از اینکه من و تو از خواب بیدار شیم از خونه میزنن بیرون، کار میکنن به سختی، تا خانواده اش فقط بتونن زنده بمونن همین. تا فقط بتونه نیاز های اولیه خانوادش رو برطرف کنه. پدرها همیشه با فشارهای زیادی از همه طرف روبرو هستن. وقتی زنش میگه “فلان تلویزیون، فلان فرش، فلان طلا و فلان سفر…”
دلش میلرزه و صدای خرد شدن استخونهاش رو میشنوه. اما با این حال، هنوزم باید قوی بمونه و صبحها بلند شه بره سر کار. پدرها با وجود همه این فشارها و نگرانی ها، همچنان تلاش میکنن تا بهترین رو برای خانوادهشون فراهم کنن. توی این دنیا، یه پدر همیشه باید قوی بمونه، حتی وقتی دلش از غم و خستگی پره. پدری که شونه هاش باید اندازه پهنای این سالن باشه، چون هر فشاری که بهش میاد، باید قوی و قدرتمند بمونه. پدرها همیشه نماد استقامت و قدرت هستند.
“نقطه عطف زندگی من، مواجهه با ناتوانی پدر و مادرم و تغییر مسیر زندگیم و آشنایی با قوانین آسمانی”
اولین نقطه عطف زندگی من زمانی بود که، دیدم پدرم دیگه نمیتونه مثل قبل سریع رانندگی کنه، اولین نقطه عطف زندگی من زمانی بود که دیدم پدرم دیگه نمیتونه با سرعت قبل پله هارو بره بالا، اولین نقطه عطف زندگی من زمانی بود که موهای پدرم شروع کرد به سفیدشدن، اولین نقطه عطف زندگی من زمانی بود که مادرم سکته ناقص کرد و تمام این اتقاقات رو وقتی مرور کردم دیدم اون ها برای خودشون توی این دنیا چیزی نمیخوان، هر حرصی که میخورن و هرکاری که میکنن فقط بخاطر دو تا بچه هاشون بوده، با تمام رفتارهای بدشون، با تمام زور گویی هاشون وبا تمام نواقصشون.
نقطه عطف من زمانی بود که دیدم دیگه حتی یه روزم نیست که مادرمن کمرش رو با پارچه نبنده چون درد میکرد، گردنش رو میبست چون میگرن داره. نقطه عطف زندگی من زمانی بود که، بابای من نگران بود که امسال چند درصد کمتر از اون چیزی که فکر میکرده، آموزش پروش به حقوق معلمان بازنشسته اضافه کرده.
من روند پژمرده شدن و پیر شدن رو تو چهره ی پدر و مادرم رو دیدم، شماها هم دیدین.
من روند خورد شدن و فرو پاشیدن در چهره ی پدر و مادرم رو دیدم، مادری که فقط و فقط بخاطر همون دردی که تو اون نه ماهی که من توی شکمش بودم میکشه، تا عمر دارم چه من چه هر فرزند دیگری که داره باید بهش خدمت کنه، من از پدر و مادری حرف نمیزنم که عالی هستن و بچشون رو تحقیر نمی کنن، بچشون رو مقایسه نمی کنن، تو سر بچشون نمی زنن، جلو فامیل بچشون رو خورد نمی کنن، مانع بچشون نیستن، جلو دار بچشون نیستن، چون اگه بخوام روضه براتون بخونم از کارهایی که پدر و مادرم با من کردن، می بینید که نمیشه اسم پدر و مادر رو گذاشت.
وقتی به اون شب هایی فکر میکنم که تب داشتم و تصویرش هنوز تو ذهنمه، مادرم تو اوج جوانی و زیبایی، ساعت چهار صبح بالای سرم نشسته بود تا حواسش باشه تا تبم بالا نره. این همه عشق و فداکاری که مادرم برایم داشت، واقعاً غیر قابل توصیفه.
خیلی سخته که بعد از این همه تلاش و محبت، بچه بزرگ شه و بگه “تو هیچ کاری برای من نکردی.” این حرف ها واقعاً دل آدم رو می شکونه. من یادمه وقتی بچه بودم، میخواستم از خونه برم بیرون مامانم پشت سرم با قاشق غدا میومد و میگفت بیا این لقمه آخرهم بخور بد برو…
این خیلی دردناکه که ببینی پدرت خسته و کوفته از سر کار برمیگرده و تازه باید به خواسته های ما گوش بده. یادمه که هر بار که می رفتم پیشش و میگفتم فلان چیز رو برام بخر، همیشه مجبور بود بگه بعداً، شاید در آینده.
هیچ وقت نمیخوام هیچ پدری این شرمندگی رو تجربه کنه که جلوی زن و بچهاش شرمنده بشه.

“بیداری از خواب غفلت: داستانی از پایان دادن به بهانه ها و درک قوانین الهی”
من از یه جا به بد دیگه نمی تونستم انگیزه نداشته باشم، از یه جا به بد دیگه نمی تونستم عرضه نداشته باشم، من از یه جا به بعد نمی تونستم باجنم نباشم، من از یک جا به بعد دیگه نمی تونستم بازنده بودنم رو قبول کنم، من از به جا به بعد دیگه نمی تونستم بهانه ها و توجیه های مزخرف و مسخرهای که در عموم جامعهای که بیرون از این سالن هستند رو بپذیرم، بهونه هایی مثل اینکه کار نیست، که پدر و مادرم اجازه نمی ده، که الآن دیگه ازدواج کردم و متأهلم و سرم شلوغه، زن و بچه دارم و ابن حرف ها….
من از یه جا به بعد دیگه نمیتونستم قبول بکنم که باز هم پدر من باید در سن هفتاد و پنج سالگی، هفت صبح اول از همه باید بلند شه و از خونه بزنه بیرون، و در نهایت دو نفر، سه نفر، پنج نفر بهش غر بزنن که کاری نکردی!!!! و بهش بگم منم بلدم برم اون کاری که تو میکنی و بکنم، تو پول بده به من، تو سرمایه بده به من….
من از یه جا به بعد نمی تونستم، غیر خودم روی کس دیگه ای حساب باز بکنم، من هفده سالم بود که از خونه فرار کردم و اومدم تو شهر غریبی که همتون میدونید چه خبره تو تهران، همه میگن تهرانی ها گرگن، تهرانی ها کلاشن، تهرانی ها سرت و بگیری پایین پارت کردن از وسط و…
با هفده سال سن از خونه فرار کردم و یه نامه نوشتم و گذاشتم زیر موکت تو خونمون، بلند شدم اومدم تو شهر غریب تو سی متری جیحون، تو پنجاه متر خونه، با سه تا از رفیقام، نه کاری داشتم نه پولی و نه حامی نه پدر و مادرم می دونستند کجا هستم، نه استعداد خاصی داشتم و نه نبوغ خاصی، نه حرکت خارق العاده خاصی، نه حتی اخبار خاصی در ذهنم بود.
یه کاری برام پیدا شد و من شدم نصاب لوازم آشپزخونه، تو چهارراه خسرو در ستارخان، خیلیاتون این داستان من و قبلاً شنیدید، می رفتم توی خونه های مردم کار میکردم و من تو وضعیتی بودم که نمی تونستم به کسی جز خودم حساب کنم شاید باورتون نشه من تو اوج بدبختی و بیچارگی برای پرایدی که یک روز در میان خراب می شد، هشتصد هزار تومن نیاز داشتم که بتونم تعمیرش کنم که بتونم فردا باهاش برم سرکار، به دو تا از پسرخاله هام پیام دادم که آقا هشتصد هزار تومن دارید بهم قرض بدید؟
به همین وقت قسم تا همین امروز جواب من و ندادن، من نمی تونستم، من پولی نداشتم، نه اینکه دیواری بود و من تکیه نمیکردم، من اون دیوار رو نداشتم اصلاً که بخوام بهش تکیه بکنم،، بابا من تا حالا ندیدم خانوادهام اسمی از امام رضا از دهانشان بیرون اومده باشه من تا حالا ندیدم که پدر و مادرم و خانوادهام قرآن باز کرده باشه یا در حال خواندن قرآن باشه، من توی یه خانوادهای بزرگ شدم که تمام عروسی ها مون مختلط بوده، من توی خانوادهای بزرگ شدم که بابام می شست پای اخبار از لحظهای که اخبار شروع می شد شروع میکرد به فحش دادن، تا وقتیکه اخبار تموم میشد.
یعنی از پایین ترین مقام تا بالاترین مقام مورد اتهام و آنالیز بابای من قرار میگرفت، مادر هم که تا جایی که توان داشت توی سالن زیبایی کار میکرد، از یه جایی به بد هم گردنش درد گرفت و میگرن گرفت و دیگه اصلاً نتونست کار کنه، هیچ وقت من نتونستم به این فکر کنم که پدر من یه سرمایه داشته باشه و به من این سرمایه رو بده، اکثر جوون های ما توی این فکرن که پدرشون یه سرمایه داشته باشه و این سرمایه رو بهشون بده، برم باهاش یه کاری راه بندازم مثلاً به دفتر مهندسی بزنم یا یه بوتیک بزنم، یا لوازمآرایشی بزنم، یا فلافلی…این چند تا مورد تو همدان رو بورسه…
“قدر ستاره های زندگی مان را بدانیم: پیش از آنکه دیر شود“
شما توی زندگیتون همین الان که اینجا نشستید، تک تک افرادی که اینجا حاضرید تو زندگیشون ستاره های روشن دارن، ستاره روشن یکی پدرشه و ستاره روشن یکی مادرشه، ستاره روشن یکی فرزندشه، ستاره روشن یکی عشقشه، ستاره روشن یکی همسرشه، ستاره های روشن همیشه روشن نمی ماند، تا دلت بخواد آدم هایی رو دیدم که رفتن سر مزار باباشون، رفتن سر مزار مادرشون، رفتن سر مزار بچشون، گریه و زاری میکنند که ایکاش اونجوری باهات حرف نمی زدم.
ایکاش فلان کار رو برات کرده بودم، ای کاش تصمیم نمی گرفتم با داداشم شریک شم که پولم خورده شه و کلاه برداری شه ای کاش اون پول رو خرج تو می کردم، چقدر حرص زدم، چقدر طمع کردم، چقدر مال گذاشتم رو مال، از خودش وجدانش و کارهایی که انجام داده که نمیتونه فرار کنه، هرکسی که هستید و هر ستاره روشنی که در زندگی دارید، بدونید که این شتر در خونه ی همتون میشینه، هیچکس خبر ندارِ که کی این اتفاق کی می افته.
بابای من متولد بیست و نه هستش، ده سال، بیست سال فوقش عمر داشته باشه و این ستاره در زندگی تو خاموش می شود، من فقط این و میدونم که سختی و تحمل سختی هایی که تغییر داره، هزاران برابر میارزه که وایسی و به یه سنگ نگاه کنی و بگی ای کاش…. محال دیگه دستت بهش برسه، صد هزار میلیارد پول همخرج کنی دیگه دستت نمیرسه، اونایی که از دست دادن میدونن من چی میگم.
در جریان باش روح پدری که از دستش دادی با دیدن ناراحتی تو ناراحت میشه با دیدن غصه ی تو غصه میخوره، با دیدن شکست خوردن تو شکست میخوره، تمام احساساتی که تو تجربه میکنی، عزیزترین انسان های زندگیت که رفتگان هستند، اون ها هم تجربش میکنن، پس اگر هر جملهای که من بهت میگم رو با این کلمهای که پدر و مادر من در قید حیات نیستن رو میخوای توجیه بکنی، باید بهت بگم که بند بند و لحظه به لحظه احساساتی که الان توداری تجربه میکنی در این زندگی رو، اونا هم تجربه می کنن.

قدرت اتحاد و تمرین های تیمی:
یک بار ما تصمیم بگیریم، یک جمع بتونه در ایران کار تیمی انجام بده، میگن ایرانی ها به کار تیمی و گروهی ضعیفن، این و تو ورزش هامون هم می تونین ببینید مثلاً تو تکواندو و کشتی میرن مقام میارن و اول میشن ولی تو فوتبال و بسکتبال و غیره نه.
یک بار یه جمع، یه خانواده با هر اسم قشنگی که دوست دارید روش بزارید باهم دیگه تصمیم بگیریم و متحد شیم و دست در دست همدیگه باقدرت با تمام اقتدار با تمام جنم با تمام جسارت بخاطر همهی شکنجه های روحی که شدی به خاطر تمام عذاب هایی که کشیدی به خاطر تمام کلمات تحقیر آمیزی که شنیدی، به خاطر تک تک اون شب هایی که نزاشتی بغضت بترکه و اشکت جاری شه چون یه نفر کنارت خوابیده بوده و نمی خواستی کسی صدای گریه هات رو بشنوه.
به خاطر تمام اون لحظه هایی که در محل کارت، جلوی پدر و مادرت، جلوی فامیلت، مجبور بودی خودت رو قوی نگه داری، به خاطر تک تک شکست ها ، تک تک زخم ها، فروپاشی ها، به خاطر تک تک سقوط های زندگیمون وقتی هممون باهم، متحد و یک صدا که تصمیم بگیریم باعث سربلندی و افتخار ستاره های زندگیمون باشیم، این یک انگیزه پنهانه، یعنی وقتی یه رئیس بالای سرمونه و بهمون میگه “اگه کار رو نکنید، توبیخ می شید و حقوق نمیگیرید”، جدی تر میشیم و سر وقت کارها رو انجام می دیم، چون تبعاتش برامون مهمه. اجاره، خرج زندگی و مسئولیت های زیادی داریم.
اما وقتی خودمون رئیس خودمون باشیم، اوضاع فرق میکنه. مثلا وقتی تصمیم میگیریم بریم باشگاه یا کرکره مغازه رو بدیم بالا، هزار تا بهونه میاریم و کار رو عقب میاندازیم. کلید موفقیت تو این مواقع، انگیزه پنهان و درونیه. باید خودمون رو با هدفها و انگیزه های واقعی مون به جلو ببریم و قدرشون رو بدونیم.
“ستاره های زندگی: نیرویی قدرتمند برای دستیابی به بهترین نسخه از خود“
برای همین میگم ستارههای زندگی، ستاره های زندگیمون یک انگیزه پنهان هستن، ستاره های زندگی ما، مثل یه طنابی هستن که پرت کردیم اون طرف یک رودخونه خروشان، اگر این طناب نباشه من به تنهایی غرق می شم ولی دستمون رو میگیریم به این طناب و از این رودخونه رد میشیم. ستارههای زندگی شما که میتونه پدر و مادر و برادر و خواهر و همسر و فرزند تون باشه، بهترین انگیزه ها هستن برای ماندن در مسیر. من وقتی احساس کردم بابام سنش بالا رفته و احساس کردم زمان زیادی ندارم زدم به سیم آخر و مسیرم رو تغییر دادم تا خود واقعیم رو پیدا کنم.
یکی به خاطر بچش این کار رو میکنه میگه من دیگه سنی ازم گذشته، بچم ممکنه ده سال دیگه من و رو نداشته باشه بزار توی این ده سال مادر خوبی برای بچم باشم بزار باعث افتخار بچم باشم، بزار نمونه عملی اون چیزی باشم که به بچم میگم بشو.ممکنه اون فرد همسرت باشه، مهم نیست که اون چه کسی هست و چه نسبتی باهات داره.
چیزی که مهمه اینه که شعله ی اشتیاق و دوست داشتنش توی دلت انقدر زیاده که توی این جلسه یاد میگیری چجوری این دوست داشتن رو نشون بدی. به جای اینکه سعی کنی اون رو تغییر بدی، خودت رو تبدیل کن به کسی که وقتی اون بهت نگاه میکنه، بگه: “دوست دارم شبیه اون بشم.”خیلی از آدم ها هستن که به خاطر عزیزانشون، پدر، مادر، همسر، فرزند، یا هر کسی که براشون مهمه، تلاش میکنن و تغییر میکنن.
این افراد بهترین انگیزه هستن برای اینکه تو مسیر بمونیم و به خودمون افتخار کنیم. اونا مثل یه طناب قوی می مونن که ما رو از رودخونههای خروشان زندگی عبور می ده. پس قدرشون رو بدونیم و به خاطرشون، بهترین نسخه ی خودمون بشیم.
خانواده ارصلان یک سبک زندگیست.
بدون دیدگاه